پنجره را باز کردم
آسمان خالی شد کف اتاقم
خورشید وسط اتاق دراز کشید
نسیم آمد
کنارم نشست
کودکانه
کاغذ هایم را به هم ریخت
نگاهش کردم
خندیدم
خندید
خورشید روی کاغذم غلت زد
چشم برگه ها روشن شد
دستخطم به وجد آمد
جمعمان گرم ِ گرم شد
باهم نشستیم
گفتیم
خندیدیم
غروب شد
خورشید بلند شد
گفت تا شب نشده باید برود
لبخند زد
رفت
. . . .
حالا
شب شده
سرم هنوز به نوشتن گرم است
نسیمِ بازیگوش
هنوز با کاغذ هایم بازی میکند
. . .
پنجره باز است
و من
منتظر میهمان ناخوانده هستم
شاید ستاره ای . . .
شاید بارانی . . .
گاهی تنهایی
به سادگی باز کردن یک پنجره
میشکند
خاطره شده درپنج شنبه 91/3/25ساعت
9:23 عصربا قلم تبسم بهار دل نگاشته ی شما( ) |
Design By : Pichak |